این مطلب در سایت «سیمای سوسیالیسم» منتشر شده است. لینک این مطلب :
“صدمه اى که دیالکتیک به دست هگل از فریفتارى مى کشد، به هیچوجه مانع از این نیست که هگل براى نخستین بار به نحوى جامع و آگاه اشکال عمومى حرکت دیالکتیک را بیان نموده است. دیالکتیک در نزد وى روى سر ایستاده است براى اینکه هسته عقلانى آن از پوسته عرفانى اش بیرون آید باید آن را واژگونه ساخت”
( مارکس، کاپیتال، جلد اول، پى گفتار چاپ دوم )
هر چه طول و عرض حیات سیاسى نیروهاى چپ غیرکارگرى یا سندیکالیستى را از چپ به راست و از راست به چپ بیشتر بکاویم و هر چه گرد و غبار متراکم ادعاها و جار و جنجال هاى کمونیسم نمایانه یا کارگرپرستانه اینان را عمیق تر از خمیرمایه واقعى موجودیت اجتماعى شان کنار زنیم، به همان اندازه هگلیسم را زمخت تر و روایت مارکسى کمونیسم و مبارزۀ طبقاتى را در آنجا نحیف تر و ضعیف تر خواهیم یافت. کمونیسم این طیف بطور غالب نه کمونیسم طبقه کارگر، نه کمونیسم مارکسى که کاریکاتور چپ نمایانه اى از همان “ایدۀ مطلق”، یا “روح تاریخ” و “تاریخ جهانى” هگل است. انگشت گذاشتن بر ریشه واقعى فقر و نابرابرى و ستمکشى یا سایر مصائب موجود بشر به شیوۀ نگاه مارکس، بسط تئورى و مانیفست مبارزه طبقاتى به بدیل مشخص کمونیستى، سازمانیابی شورائی طبقه کارگر حول این بدیل و در یک کلام داشتن یک جنبش زندۀ کارگرى و کمونیستى آنسان که تبلور سیاسى دیالکتیک مادى مارکس را منعکس کند، نه فقط محتواى پراتیک این چپ نیست که حتى در گفتمان سیاسى یا مباحثات و جدلهاى نظرى اش نیز جاى چندانى را اشغال نمى کند. هگل از ایدۀ مطلق صحبت مى کرد. از روح کلـى هستى، عقل مجرد اقوام و ملل، از درونمایه تکامل تاریخ که گویا تحقق نهائى آن غایت کمال بشر را توضیح میدهد! به زعم وى هستى اجتماعى انسان تبلور لحظه معینى از فرایند غایت یابى روح تاریخ و بر همین اساس تظاهر مادى واقعیتى معقول بود.!! انسانها باید مقصود غائى تاریخ را می شناختند و به کمک ابزار و وسائل مادى براى تحقق عینى آن مبارزه میکردند! در این سیستم تبیین، واقعیتها عجالتاً معقول بودند زیرا که از یکسو آخرین برد شناخت نسبى بشر از “تاریخ جهانى” را پژواک مى کردند و از سوى دیگر دستاوردهاى مادى این شناخت ممکن انسانى را در قالب هستى اجتماعى بنمایش میگذاشتند. جنبش و مبارزه در روایت هگل اقدام بشر براى انتقال از سطحى نازلتر به فازى کاملتر در راستاى فعلیت مادى ایدۀ مطلق در زندگى انسانها متناسب با بُرد ممکنات و مقدورات تاریخى بود. “روح در حالت امکانى بى پایان – که جز امکان چیز دیگرى نیست- آغاز مى شود، ولـى در این حالت گوهر مطلق خویش را بالقوه در درون خویش دارد و این گوهر همان غایت و مقصودى است که روح تنها در فرجام کار به آن مى رسد و در آن حال حقیقت خود را احراز مى کند. پس در جهان هستى پیشرفت همچون جنبشى از چیزى ناقص به چیزى کاملتر است. اگر چه ناقص را در اینجا باید نه ناقص مطلق، بلکه امرى دانست که ضد نقصان، یعنى همان چیزى را که در عرف عام کمال نام دارد، همچون نطفه اى و کششى در خویشتن نهفته دارد، همچنانکه امکان (یا قوت ) دست کم از لحاظ نظرى اشاره به امرى دارد که سرانجام به فعلیت در خواهد آمد. یا اگر بخواهیم نمونه دقیق ترى بیارویم اصطلاح دینامیک ( جنبش) ارسطوئى به معناى نیرو و توان نیز هست. پس ذات ناقص تا جائى که ضدش را در خویشتن داشته باشد، با خود گرفتار تناقض است و به همان اندازه که وجود این تناقض حتمى است رفع آن ضرورت دارد.” (هگل، عقل در تاریخ، ترجمه حمید عنایت ص 174)
شیرازۀ هگلـى روایت رایج چپ از جنبش کمونیستى و کارگرى و تناقض فاحش و ریشه اى آن با تبیین مارکسى این جنبش را در این نوشته تا حدودى باز خواهیم کرد، اما در شروع سخن و تا همین جا باید به حیرت و اعجابى که احتمالاً در پى طرح قضیه به ذهن آدمهاى زیادى خطور خواهد کرد، بطور خیلـى گذرا اشاره اى بنمائیم. عده اى بحق و بجا خواهند پرسید که: نسبت دادن وجود واقعى چپ موجود به هگلیسم واقعاً یک گفتگوى جدى است؟! چگونه ممکن است کسانى که به هر حال در شعارها، در طرح ایده ها و انتظاراتشان، در مرامنامه هاى مکتوب خویش، در بیان اصول عقاید و دیدگاههاى اجتماعى و طبقاتى خود قدم به قدم از کمونیسم و از ضرورت تحول کمونیستى دنیاى موجود سخن مى گویند، نیروها و گرایشاتى که خود را فعال کمونیست و دست اندرکاران تغییر عینیت حاضر مى دانند!! آنانکه در هر چرخش راست و چپى، قبل از هر چیز به کمونیسم دخیل مى بندند و به کمونیسم سوگند یاد مى کنند، آنها که ورد کلامشان بگاه خواب و بیدارى انقلاب و ابراز نفرت از رفرمیسم است، آرى اینان چگونه ممکن است واقعاً پاى بند این بینش ارتجاعى باشند که “هر آنچه واقعى است معقول است”؟؟!! یا به زبانى عوامفریبنده “معقول نیستند اما تغییر کمونیستى آنها نیز عجالتاً معقول نیست،!! به این دلیل که چنین تغییرى مقدور نیست” !!! این پرسش ناظر بر واقعیت اجتماعى بسیار اساسى و مهمى است که باید با تمامى اساسى بودن و اهمیتش مورد کالبدشکافى و نقد و داورى قرار گیرد. اینها بطور رک و عریان از عقلانى بودن سرمایه دارى و معقول بودن مناسبات کار مزدورى سخن نمى گویند، اگر این را مى گفتند، پیداست که تابوت دعوى کمونیست بودن خود را یکجا چهارمیخ میکردند. نه، آنان چنین نمیگویند، اما همین مسأله و همین باور هولناک را بصورتى دیگر طرح مى کنند. حرف دل آنها این است که واقعیت فى الحال جنبش کارگرى پدیده اى معقول است!!! به بیان دقیق تر بسنده کردن توده هاى کارگر به بهبود پاره وار زندگى خویش در سیطرۀ حاکمیت بردگى مزدى روندى واقعى است و این واقعیت است که عقلانى است.!!! طیف گروهها، آدم ها و جماعات مذکور این حرف را حتى با این فرمولبندى سلیس و بیان صریح نیز بر زبان نمى رانند و بر قلم خویش جارى نمى سازند. این اشتباه بسیار بزرگى است اگر احزاب، نیروها و گرایشات مختلف اجتماعى را فقط به اعتبار آنچه مى گویند مورد داورى قرار دهیم، آنچه مى تواند اساس و ملاک واقعى ارزیابى باشد نه داربست هاى مجرد اعتقادى یا صورتبندی هاى مکتبى گفتار افراد و گروهها بلکه قلمرو بسط مادى و اجتماعى این گفته ها و به بیان سلیس تر عمل سیاسى و واقعیت عینى فعالیتهاى طبقاتى و اجتماعى آنهاست. کارکرد مادى و سیاسى طیف گستردۀ چپ غیرکارگرى و سندیکالیستىِ ملبس به کمونیسم در تمامى طول تاریخ جنبش کارگرى مبین این باور بوده است که توده هاى کارگر زیر فشار تضییقات معیشتى، کمبود دانش اجتماعى و سطح نازل آگاهى سیاسى، مشکلات روزمرۀ زندگى و مانند اینها، مجال اندیشیدن به آلترناتیو طبقاتى کمونیسم را ندارند، مبارزه براى افزایش دستمزد، داشتن یک حداقل زیستى و رفاهى، برخوردارى از برخى اشکال تأمین اجتماعى، گرفتن حق اعتصاب، حق تشکیل سندیکا و حقوق دیگر از این قبیل، حداکثر انتظاراتى است که کارگران بطور فى الحال بدان مى أندیشند و براى تحقق آنها مبارزه می کنند. اینها ادامه مى دهند که دوره هاى اجتماعى و تاریخى معینى نیز فرا مى رسد که دولت ها زیر فشار بحران اقتصادى و سیاسى به ورطه تشتت فرو مى غلطند و قدرت سرکوب کارگران را از دست میدهند. در چنین شرائطى کارگران مى توانند در زیر پرچم یک حزب بالای سر خود که از کمونیسم و تسخیر قدرت سیاسى سخن می گوید!! گرد آیند و دست به قیام بزنند، مى توانند رژیم حاکم را ساقط سازند و در صورت امکان قدرت سیاسى را تسخیر نمایند. این کل تار و پود تبیین رفرمیسم مدعى کمونیسم از چند و چون مبارزۀ طبقاتى توده هاى کارگر و سرنوشت جنبش کارگرى و کمونیسم است و این دقیقاً آن تبیینى است که با واقعیت کار روتین و عملکرد سیاسى یا اجتماعى بخش هاى مختلف طیف رفرمیسم کمونیست نما در انطباق کامل قرار دارد.
عمق مسأله را خوب بشکافیم، اگر سه جزء پیوسته سندیکالیسم، مبارزه براى دموکراسى و جنبش سرنگونى طلبى را از این چپ بگیریم، به راستى بطور بالفعل، در چهاردیوارى دنیاى سرمایه دارى، چه چیز دیگرى برایش باقى میماند؟!! پاسخ ساده است، کمونیسم به مثابه یک ایده، به مثابه روح مطلق هستى که تحقق آن غایت آمال و کمال مقصود چپ است، تنها چیزى خواهد بود که در زیر گرد و خاک انبوه ادعاهاى سر به فلک کشیده اش نمایان خواهد گردید. ایدۀ مطلق و روح تاریخ جهانى مجردى که باور بدان تنها مجوز و مدرک چپ براى اثبات کمونیست بودن خویش است. چپ سوسیال رفرمیستى در تمامى جناح بندیهاى سندیکالیستى و سرنگونى طلبانه و همه شکلهاى دیگرش از یکسو کمونیسم خود را تا حد همان ایدۀ تاریخ جهانى هگلـى به مسخ و انجماد میکشد و از سوى دیگر وضعیت حاضر جنبش کارگرى در هر عصر و زمانه را با کل سردرگمى هاى طبقاتى، خلأ دورنماهاى کمونیستى پیکار و بن بست فرسایندۀ سیاسى اش به مثابه ضرورت ناگزیر و بعنوان سطح کنکرت قابل حصولـى از هستى مادى و اجتماعى همان ایدۀ مطلق لباس معقولیت مى پوشد!!! اینکه کارگران در وضعیت موجود فاقد دورنماى روشن طبقاتى هستند یک امر واقعى است و این پدیدۀ واقعى در روایات چپ غیرکارگرى یا سندیکالیستى کاملاً عقلانى است!!. کارگران قادر به طرح و تحقق بدیل مشخص کمونیستى خود نمى باشند، سوسیال رفرمیسم این واقعیت را با تمامى طیب خاطر و با تمامى قدرت استدلالش لباس عقلانیت تن مى کند!!. کارگران مبارزات جارى خویش را در به بهبود شرائط معیشتى در حصار حاکمیت سرمایه محدود مى کنند، طیف نیروهاى سوسیال رفرمیست مدعى کمونیسم این وضع را واقعى و این واقعیت را عین معقولیت تلقى مى نمایند – توده هاى کارگر در جنب و جوش سازمانیابی ضد کار مزدی خود نمى باشند. سوسیال رفرمیسم این وضع واقعى تلخ را با هزاران آب و تاب معقول تحلیل مى کند!! و عقلانیت این واقعیت را بصورت راه حل معینى براى متشکل شدن یعنى تشکل سندیکائى کارگران و متشکل شدن حزبى و عقیدتى یک الیت منزوى تئوریزه و توصیه مى کند!!. کارگران زیر فشار دیکتاتورى و اشکال گوناگون ستمکشى اجتماعى و سیاسى دستیابى به بهداشت و درمان و آموزش و مسکن مناسب و مجانى را در دستور کار مبارزات روزشان قرار نداده اند. سوسیال رفرمیست ها این واقعیت ها را با تمامى ظرفیت تبلیغاتى و قدرت جار و جنجالشان تقدیس مى کنند!! و براى اثبات معقول بودن آن کمپین مبارزه راه مى اندازند!!. در یک کلام کلیه وجوه ضعف جنبش کارگرى از متمرکز نبودن مبارزات طبقه کارگر حول یک بدیل کنکرت و عاجل کمونیستى گرفته تا دور بودن توده هاى وسیع کارگر از پروسه سازمانیابی شورائی ضد کار مزدی، از سطح نازل آگاهى کمونیستى کارگران تا نازل بودن انتظارات و مطالبات روزمره آنان، از توهم وسیع آنها به راه حلها و افق پردازیهاى بورژوائى، تا ضعف مفرط اعمال قدرت مستقل طبقاتى شان علیه سرمایه، همه و همه در مشرب فلسفى و نگاه سیاسى سوسیال رفرمیسم واقعیتهاى معقولـى هستند که باید بر پایه پذیرش عقلانى بودنشان به طرح سیاست و تاکتیک و راه حل اجتماعى پرداخت!! این نکته حائز حداکثر اهمیت است که رفرمیسم مستقل از ادعاهاى داغ و پر هیجان کمونیست بودنش، مستقل از مسالمت جو بودن یا میلیتانت و سرنگونى طلبى اش، همه جا در عمل اما نه در حرف پایه مادى سیاستها و خط مشى عملـى خویش را بر عقلانى پنداشتن واقعیتهاى بالفعل جنبش کارگرى قرار مى دهد.
دیالکتیک متافیزیکى هگل زنجیر اتصال طرحها، نقشه عملها، اهداف و تکالیف جارى و در یک کلام حلقه اتحاد نظریات و رویکردهاى عملـى سوسیال رفرمیسم اعم از سندیکالیست و سرنگونى طلب است. هگل تغییر تاریخى و مستمر پدیده ها و از جمله هستى تاریخى بشر را باور داشت. او گریزناپذیرى این حرکت را یک جزء اساسى دیالکتیک خود اعلام مى کرد، منتهى شدن فرایند تغییرات تدریجى و کمى به یک تحول اساسى و کیفى نیز جزء لایتجزاى دیالکتیک او بود. هگل بر تضاد درونى پدیده ها با تمام تأکید انگشت مى گذاشت و پروسه تغییرات کمى یا وقوع دگرگونی هاى کیفى را منبعث از همستیزى ذاتى هستى می دانست. هگل همه اینها را باور داشت، آنچه او قادر به فهم آن نبود، رمز و راز مادى پروسه تغییر هستى تاریخى و اجتماعى انسان بود. دیالکتیک هگل ظرفیت کاوش جامعه مدنى در اقتصاد سیاسى، قدرت تشخیص تقدم هستى اجتماعى انسانها بر شعور و اندیشه آنها، نیروى درک تسرى تولید مادى به پیدایش طبقات و اجتناب ناپذیرى مبارزۀ طبقاتى و بالاخره توان درک فرایند بسط آگاهى طبقاتى به نیروى مادى پیکار طبقات را نداشت. دیالکتیک هگل به همین دلیل و زیر فشار همین کاستى هاى بنیادى بجاى اینکه عقلانى بودن تغییر واقعیت ها را بکاود و در وجود یک طبقه اجتماعى معین به سلاح مادى مبارزه براى تغییر تبدیل شود، بالعکس صحه گذار معقولیت واقعیت هاى موجود گردید.
در نگاه هگلـىِ چپ سوسیال رفرمیست نیز طبقه کارگر و جنبش وى یک واقعیت مادى در حال حرکت است. واقعیتى که زیر فشار هستى متناقض جامعه کاپیتالیستى قرار است یک فرایند طولانى تغییرات کمى را پشت سر گذارد و این تغییرات کمى سرانجام بر سر یک تندپیچ خاص و حساس تاریخى به پیدایش وضعیت انقلابى و سپس وقوع انقلاب در جامعه منتهى شود. مبارزات روزمرۀ کارگران براى افزایش دستمزد، داشتن نوعى تشکل صنفى براى سر و سامان دادن این مبارزات، مقاومت در مقابل تعرضات سرمایه به سطح معیشت و امکانات حاصل، و به هر حال جنبش متحد براى دست یافتن به شرائطى بهتر در چگونگى مبادله نیروى کار با سرمایه مصداق راستین پروسه انکشاف یا نشو و نماى تدریجى جنبش کارگرى در دیدگاه هگلـى چپ سندیکالیستى یا غیرکارگرى است. سوسیال رفرمیسم خواه مسالـمت جو و خواه میلیتانت سخت شیفته افت و خیز این پروسه با همین مضمون است و رابطه آن با کمونیسم را نه رسماً و تئوریک، بلکه عملاً و بطور عینى از نوع همان رابطه میان واقعیت حاضر و ایدۀ مطلق در سیستم دیالکتیک هگل تلقى میکند. چپ این پروسه را جنبش صنفى کارگران یا سطح فى الحال مقدور مبارزۀ توده هاى کارگر مینامد. بخشى از سوسیال رفرمیست ها و نه همه آن ها بر این اعتقادند که جنبش کمونیستى کارگران عجالتاً در وجود پیشروان معتقد حزبى و عناصر آرمانخواه و فعال کمونیست حیات مسلکى و سیاسى خود را دنبال میکند. اینان نه در حرف اما عملاً اولـى را واقعیت معقول و مطلوب جنبش کارگرى و دومى را قهرمانان و شایستگانى مى دانند که تلاش می کنند تا ایدۀ مطلق و در اینجا “کمونیسم” را در اولـى متحقق سازند!!!
سوسیال رفرمیسم در عرصه جدال نظرى و پلمیک هاى سیاسى تحت هیچ شرائطى خود را مستحق چنین داورى نمى داند، اما سرتاسر پراتیک سیاسى بخش اعظم چپ در چندین دهه اخیر تاریخ شاهد زنده اى بر صحت این ماجراى غمبار است. انقلابیگرى و پاى بندى استوار به کاربرد قهر براى سرنگونى رژیمهاى سیاسى حاکم بطور معمول بر روى واقعیت انحلال چپ سوسیال رفرمیستى یا غیرکارگرى در سیستم نگاه هگلـى پرده مى کشد. اما این سرنگونى طلبى و شور میلیتانت هیچ ربط درونىِ الزامى به ایفاى نقش معینى در جلو راندن جنبش لغو کار مزدى طبقه کارگر ندارد بلکه وثیقه سنگین بازپرداخت بهاى دموکراسى و آرمان دموکراتیزه کردن ساختار دیکتاتورى سرمایه دارى، یا جایگزینى نوعى از حاکمیت سرمایه بجاى نوعى دیگر است،
دیالکتیک هگل با همه وجوه مترقى و پیشروى که داشت نهایتاً بطور باژگون به آسمان آویزان بود. دیالکتیک بخش غالب چپ موجود نیز تا آنجا که به کمونیسم مربوط مى شود، اساساً مادى و زمینى نیست. کمونیسم در اینجا یک آرمان تاریخى است و درست از سنخ همان روح تاریخ یا ایدۀ “تاریخ جهانى” هگل است. آرمان و آرزوئى که در هستى مادى دنیا بصورت مقوله اى مجرد و انتزاعى وجود خود را حفظ مى کند. طبقه کارگر در مقام نیروى اجتماعى معینى که بطور بالقوه براى تحققق این روح تاریخى شایسته است با شداد و غلاظ تمام مورد ستایش و تکریم چپ قرار مى گیرد. مبارزات اتحادیه اى، حق طلبانه و دموکراتیک کارگران در یکسو و آرمانخواهى میلیتانت و سرنگونى طلبانه چپ از سوى دیگر نیز بعنوان بستر تاریخى تجلـى واقعیت مقدور ایدۀ انتزاعى کمونیسم تمامى هست و نیست سیاسى جنبش کارگرى و چپ را در خود منحل مى سازد. واقعیت ها همه جا لباس عقلانیت بر تن دارند و هر گونه فریادى در بارۀ چند و چون کمونیسم مارکسى یا کمونیسم طبقه کارگر را با بیرحمى تمام به تازیانه مى بندند. کافى است اینجا یا آنجا در بارۀ طرح بدیل حى و حاضر کمونیستى پرولتاریا سخنى به میان آید و یا از سازمانیابی شورائی ضد کار مزدی توده هاى کارگر حرفى زده شود تا ناگهان همه سوسیال رفرمیست ها از سندیکالیست گرفته تا سرنگونى طلب، از دوستداران اتحادیه گرفته تا مدافعان شورا، از مسالمت جوها گرفته تا میلیتانت ها و بالاخره از همه اینها گرفته تا منتقدین باز هم سوسیال رفرمیست همه اینها، در یک جبهه متحد و مشترک با تمامى شور و توانشان شما را زیر بمباران قرار دهند. آدمها، نیروها و گرایشاتى که کمونیسم آنان همچون روح تاریخ جهانى هگل در بند بند وجودش به دار متافیزیسم آویزان است و در تمامى عمرشان براى لحظه اى قادر به انداختن نیمه نگاهى مارکسى به رابطه میان مبارزه و فعالیت خویش با ملزومات تقویت و توسعه جنبش کمونیستى کارگران نشده و قصد انجام چنین کارى را نیز ندارند، یکباره بر منبر موعظه دیالکتیک مارکسى عروج میکنند و علیه خدشه دار شدن رابطه تئورى و پراتیک فریاد سر میدهند. آنانکه کمونیسم را هیچگاه در خارج از وجود انتزاعى و ایده گونه اش اندیشه نکرده اند و طول و عرض مبارزات کمونیستى شان هیچگاه از آرزوى برپائى یک سندیکاى میانجى کار و سرمایه فراتر نرفته است یکباره زمین و زمان را از فریاد واکارگرا!!، وا کمونیسما!! پر می کنند که گویا مشتى “دعانویس چپ نماى پاسیفیست”!! در کار جنبش کارگرى اخلال میکنند!!
رابطه تئورى و پراتیک در منظر طبقاتى این جماعت دقیقاً همان رابطه هگلـى میان ایدۀ مطلق و واقعیت است که در اینجا ایدۀ مطلق نام کمونیسم به خود گرفته و واقعیت، ساز و برگ مبارزۀ کارگران براى دستکارى ممکن و مقدور جامعه کاپیتالیستى تن کرده است. نوعى کمونیسم یا همان روح تاریخى که قرار است غایت مطلوب طبقه کارگر باشد و واقعیت یا جنبش رفرمیستى عجالتاً موجودى که به اعتبار واقعیتش کاملاً عقلانى است و جز این نمى تواند باشد!!!! رابطه تئورى و پراتیک براى چپ سوسیال رفرمیست یعنى به رسمیت شناختن ارتباط هگلـى میان معقول بودن این واقعیت که همین است و جز این نیست!!! و صیانت از وجود آرمانى و تجریدى کمونیسم که بطور فى الحال قابل تحقق مادى نمى باشد!!! براى اینکه جاى تردیدى باقى نماند که چپ موجود در بخش غالب جناحهایش نه فقط چنین عمل میکند، که حتى با غمض عین آگاهانه یا ناآگاهانه کلیه تناقضاتش، رفتار و پراتیک روزمرۀ خود را به همین گونه که گفتیم فرموله نیز مى نماید، اندکى در عبارات زیر دقت نمائید.
– “معلوم است که کارگران باید براى کمونیسم مبارزه کنند، اما وقتى آنها از حقوق اولیه خود محرومند چه وقت مبارزه کمونیستى است؟” !!
– ” پیداست که کارگران باید در یک جنبش شورائى علیه سرمایه دارى سازمان یابند، اما این فقط براى موقع انقلاب است، در وضعیت غیرانقلابى که بحث شورا و سازمانیابى شورائى نمى توان کرد” !!!!
– “ما هم دلـمان میخواهد که کارگران به مسکن و آب و برق و بهداشت و درمان رایگان دست یابند اما اینها فقط دعانویسى و انتظارات اتوپیک است. این مطالبات را باید بعد از انقلاب و سرنگونى دولت سرمایه دارى دنبال نمود، اینها را که نمى توان در جامعه سرمایه دارى مطرح کرد” !!!!
– “آیا اینها، این چپ ها، واقعاً مى دانند که جابجا کردن این بند یا آن بند قانون کار رژیم اسلامى چقدر براى کارگران اهمیت دارد؟؟ آنها این را می دانند و باز هم از جنبش لغو کار مزدى کارگران حرف مى زنند” و می گویند که مشکل طبقه کارگر در جابجائى این یا آن بند قانون کار خلاصه نمى شود”!!!
_ ” این چپ هائى که همه اش از لغو کار مزدى و سازمانیابى کارگران براى نابودى نظام سرمایه دارى حرف مى زنند حقا که از ناخن پا تا موى سر پروسه خلسه وار رادیکالیسم روان و مظهر تمامیت رادیکال پاسیفیسم هستند” !!!!
_ “واقعاً این چپى که از موضوعیت حى و حاضر مبارزۀ کارگران دنیا براى کمونیسم حرف می زند، اصلاً از رابطه تئورى و پراتیک چیزى مى فهمد؟” !!
_ “ما مى خواهیم کارگران یک جنبش سوسیالیستى داشته باشند، اما تبلیغ کمونیسم بعنوان یک بدیل اجتماعى کنکرت در تضاد با اصل اتکاء به نیروى طبقه کارگر و نشانگر درکى اتوپیک و راسیونالیستى است” !!
_ “مبارزۀ تئوریک پرولتاریا نقد سیاست هاى جارى بورژوازى و طرح خواست هاى صنفى، اقتصادى و اجتماعى عجالتاً مقدور است، جنبشى که به این ترتیب جریان می یابد همان جنبش سوسیالیستى پرولتاریا است” !!
– “جنبش کمونیستى جنبش عناصر آگاه متشکل در حزب کمونیست و تلاش این حزب براى اعمال اتوریته بر جنبش کارگرى با هدف تسخیر قدرت سیاسى در یک چشم انداز محتمل انقلابى است” !!
هیچیک از این عبارات یا فرمولبندی ها نکاتى نیستند که بطور دلبخواهى، با اعمال سلیقه شخصى یا حتى با تفسیر به رأى جمع آورى شده و در اینجا کنار هم ردیف شده باشند. بالعکس هر کدام از این ها حدیث واقعى پراتیک و باور راسخ این یا آن گرایش و گروه سیاسى چپ را تعیین می کند. نکاتى هستند که ولو در حرف انکار شوند پایه اتخاذ سیاست و سلسله جنبان خط مشى عملـى این نیروهاست. ترجیع بند پرملال یک پراتیک ورشکسته پیشینه دار تاریخى با این مضمون و جهتگیرى است که توده هاى وسیع طبقه کارگر در شرائط کار و زیست و استثمار خود، در درون جامعه کاپیتالیستى نمى توانند تغییر کمونیستى عینیت موجود را هدف مستقیم مبارزات حى و حاضر خود سازند. ماحصل سخن تمامى این طیف این است که کمونیسم آرى!! جنبش کمونیستى آرى!! سازمانیابی ضد سرمایه داری آرى!! انقلاب و تسخیر قدرت سیاسى آرى!! پایان دادن به کار مزدورى و برپا نمودن جامعه کمونیستى آرى!! همه اینها در جاى خود ایده ها و اعتقادات مقدسى هستند، اما سازمان دادن عملـى و عینى توده هاى وسیع طبقه کارگر در یک جنبش زندۀ شورائی ضد کار مزدی، در جنبشى که تجسم مادى و اجتماعى پیکار کارگران علیه اساس کار مزدورى باشد عجالتاً دور از واقع بینى و شاید هم تأثیرپذیرى از سوسیالیسم تخیلـى است!!! مبارزه براى بهبود وضع معیشت و امکانات رفاهى، با مبارزه علیه کار مزدورى پدیده هاى غیر قابل جمعى هستند!!! باید براى دستیابى به اولـى از خیر دومى گذشت!!! فعلاً گرفتن حق تشکل از بورژوازى مهم است، تشکل کارگران در یک جنبش زندۀ کار مزدورى تا اطلاع ثانوى خواب و خیال است!! فعلاً باید در خارج از جار و جنجال معادلات زمینى پیکار روزمرۀ کارگران به کمک عناصر مکتبى و جماعت مؤمن به کمونیسم دست به حزب سازی زد!! و این کار را با صدور یک مانیفست به اطلاع کارگران رساند!! جنبش کمونیستى را هم مى توان بجاى اینکه جنبش جارى توده هاى کارگر حول یک بدیل زندۀ کمونیستى باشد با سخن گفتن پیرامون کمونیسم، با مبارزه براى دموکراسى و بیحقوقى هاى مدنى و سیاسى، مبارزه علیه ستم ملـى و با انعکاس مبارزات حى و حاضر کارگران در مطبوعات حزبى و ردیف کردن شعارهاى مرگ بر سرمایه دارى جایگزین ساخت!!! انقلاب کمونیستى هم که اولاً. در یک کشور اصلاً ممکن نیست!!! ثانیاً. مشروط به حصول دموکراسى و توسعه سیاسى جامع الاطراف، یا حتى شاید وقوع انقلابات دموکراتیک پیروزمند است!!! و تازه هر کدام از اینها هم نیازمند پیدایش وضعیت انقلابى و خیلـى چیزهاى دیگر است!!! سخن کوتاه، کارى که الان بعنوان کمونیسم و بنام کمونیست ها مى توان انجام داد نشان دادن سمپاتى به مبارزاتى است که کارگران در دفاع از حداقل معیشتى موجود خویش انجام میدهند!!! بذل حداکثر هیجان براى متشکل شدن کارگران حول همین مبارزات و بالاخره تبلیغ هر چه پرشورتر ضرورت سرنگونى رژیم نیز بخش متمم و مکمل این وظیفه است!!!
با مرور این نکات به محور اساسى بحث و به هگلیسم جریانات چپ سوسیال رفرمیستى باز میگردیم. سؤال جدى این است که اگر نگاه چپ موجود به کمونیسم و جنبش کارگرى ادامه تاریخى درک هگلـى از ایدۀ مطلق و عقلانى بودن واقعیتها نیست پس چیست؟؟ کدام مرز و مرزکشى هاى واقعى و نه صورى یا لفظى اینها را از هم جدا مى سازد؟؟ کمونیسم را نه بصورت کلیشه هاى عقیدتى و باورهاى مکتبى بلکه بعنوان یک جنبش زندۀ طبقاتى در کجاى حیات سیاسى این چپ مى توان سراغ گرفت؟؟ پیشتر گفتیم که تثلیث مبارزات صنفى، جنبش دموکراتیک و سرنگونى طلبى تمامى اُس و اساس موجودیت طبقاتى و اجتماعى چپ را تسخیر کرده است. چپ در حصار تنگ این تثلیث محبوس است و کمونیسم طبقه کارگر تا آنجا که به بخشهاى مختلف چپ موجود بر مى گردد، با چنگال قدرت همین تثلیث به صلیب کشیده شده است. چپ تثلیث رفرمیسم را به غلط کمونیسم و جنبش کمونیستى نامیده است و آویختن بدان را وثیقه کمونیست خواندن خود قرار داده است. اگر این تثلیث را از چپ بازگیریم از کمونیسم وى هیچ چیز سواى یک ایدۀ مجرد باقى نمى ماند. چپ موجود کمونیسم را جنبشى در درون طبقه کارگر تلقى نمى کند، به سازماندهى این جنبش هیچ باور ندارد. هیچ چشم اندازى براى ابراز وجود این جنبش نمى بیند. هیچ حرفى براى این جنبش ندارد که بالعکس بر موجودیت آن خط مى کشد و سخن گفتن پیرامون آن را تخطئه مى کند.
این حرف اول الفباى مبارزۀ طبقاتى است که کارگر باید اساس کارگر بودن، اساس فروشندۀ نیروى کار بودن خود را به زیر سؤال کشد، کمونیسم جنبش کارگران بر پایه همین اعتراض و نقد طبقاتى است. چپ سوسیال رفرمیستى بگونه اى کاملاً معکوس از کمونیسم ایده اى مقدس میسازد تا موضوعیت جنبش بودن و جنبش طبقاتى کارگران بودن آن را نابود سازد. این وضع به هیچوجه قابل تحمل نیست و تعیین تکلیف پایه اى با آن شرط ضرورى پالایش جنبش کارگرى از رفرمیسم سندیکالیستى یا میلیتانت و پیش شرط مهم بالندگى و تقویت و تحکیم یک جنبش زندۀ کمونیستى در داربست هستى اجتماعى و طبقاتى توده هاى کارگر دنیاست.
کمونیسم طبقه کارگر و نقد مارکسى دیالکتیک هگلـى
“همانگونه که فلسفه در پرولتاریا سلاح مادى خویش را مى یابد، پرولتاریا نیز در فلسفه سلاح معنوى خود را خواهد یافت، و به محض آنکه جرقه اندیشه به طور بنیادی در این بنیاد خام خلق در گیرد، رهائى آلـمانى ها و تبدیلشان به انسان تحقق خواهد یافت” ( مارکس، نقد فلسفه حقوق هگل)
نقد مارکس بر دیالکتیک متافیزیکى هگل و سپس دیالکتیک جزمى فویر باخ با تکیه بر محور گرفتن انسان و روابط انسانها با هم آغاز گردید. بنیاد نقد بر این اصل اساسى استوار شد که بحث بر سر خالق و مخلوق بودن ایدۀ مطلق یا انسان نیست، بلکه سخن از “افراد واقعى، فعالیتهاى آنان و شرائط مادى زندگى آنهاست”. نقطه عزیمت باید انسانهاى فعال واقعى و واکنش ایدئولوژیک آنها در مقابل جریان عادى زندگى باشد. آنچه در مغز آدمها شکل میگیرد تبخیر جریان طبیعى زیست آنان است. پاسخ اینکه انسانها چه هستند؟ را باید در تولیدشان و اینکه چه تولید مى کنند و چگونه تولید مى کنند جستجو نمود. تولید وسائل معیشت توسط آدمها مستلزم مراودۀ آنها با همدیگر است، مراوده اى که بنوبه خود توسط شیوۀ تولید زندگى آنان تعیین مى گردد. مارکس در نقد متافیزیسم هگل و ماتریالیسم دگماتیک فویرباخ توانست به همان جائى عروج کند که حلقه گشایش اسرار ناگشودۀ عصر خویش بود. این نقد با شروع از انسان یکراست به سراغ هستى اجتماعى انسان رفت و به کاوش رمز و راز تغییر این هستى پرداخت. مارکس جامعه را با تمامى پدیدارهاى اقتصادى، فکرى، فرهنگى، سیاسى، اجتماعى اش، سیماى توسعه یافته یک شیوۀ تولید مادى یافت. او فاش ساخت که نوع زندگى انسانها، وجود طبقات و استثمار طبقاتى، محرومیت و ستمکشى، سازمان کار و ساختار سیاسى متناظر با این استثمار و ستم و بیحقوقى و نابرابرى، مبارزۀ جارى میان طبقات متضاد و آگاهى و دانش اجتماعى انسان در این جامعه همه و همه در درون این شیوۀ تولید ریشه دارند. تغییر اساسى زندگى بشر در هر فاز از تکامل تاریخ نیز در گرو تغییر بنیادى این شیوۀ تولید است. دیالکتیک مادى مارکس به این ترتیب بر گفتگوى پیشینه دار ماده و روح، ایده و واقعیت یا خالق و مخلوق بودن انسان و روح تاریخ، نقطه پایانى گذاشت. از واقعیت مشخص و موجود، از مبارزۀ طبقاتى در درون این واقعیت بنیاداً متناقض و از کمونیسم بعنوان سلاح واقعى مبارزۀ پرولتاریا براى تغییر این واقعیت سخن گفت.
مارکس تا همین جا و حتى قبل از اینکه به نوشتن کاپیتال اهتمام کند، در مقابل تأکید غلیظ منتقدین دموکرات و رفرمیست سرمایه دارى بر اهمیت آگاهى و دانش سیاسى کارگران بعنوان ملزومات رهائى طبقه کارگر اعلام داشت که مجرد آگاهى و ارتقاء شعور اجتماعى توده هاى کارگر معلوم نیست چاره ساز هیچ دردى گردد. بحث بر سر نوعى از آگاهى است که سلاح مادى پیکار طبقه کارگر علیه اساس موجودیت سرمایه دارى باشد. او وضعیت روز جامعه انگلیس را بعنوان مثال مورد اشاره قرار داد که در آنجا آگاهى سیاسى کارگران بطور نسبى بسیار بالاست اما فقر توده هاى کارگر بیش از حد هولناک است. مارکس در همین گذر مسأله وقوع انقلابات را پیش کشید و خاطر نشان نمود که گفتگو صرفاً بر سر انقلاب و تسخیر قدرت سیاسى نیست. تمامى جدال بر سر دگرگونى جامعه کهنه است. در این مورد نیز بر فرانسه بعنوان یک شاهد زنده و الگوى آموزنده انگشت نهاد. جامعه اى که به گفته وى انقلابات متعددى را پشت سر خود داشت، اما هیچ گشایش چشمگیرى در کار مشکلات اجتماعى و نابرابریهاى اقتصادى درون جامعه پدید نیامده بود. این نکته حائز اهمیت بسیار است که مارکس همزمان با نقد دیالکتیک هگل و فویر باخ و جایگزینى آنها با نگاه مادى و دیالکتیکى خویش، تمامى مباحث پیشین پیرامون اصلاح اجتماعى، انقلاب و مسأله دولت را به بحث حول ضرورت بالفعل انقلاب در اساس جامعه کهنه به جاى انقلاب در قدرتهاى کهنه، و ضرورت عاجل انحلال دولت به جاى تغییر اشکال دولت، منتقل مینماید. او تأکید میکند که راه حل اساساً در این یا آن شکل سیاسى، این دولت یا آن دولت نیست، راه حل صرفاً و صرفاً به برنامه سیاسى و سطح سازمان یافتگى طبقه کارگر براى تغییر تمامیت جامعه موجود گره مى خورد. مسأله دولت فقط هنگامى حل مى شود که انحلال از بیخ و بن دولت در دستور کار قرار گیرد. نکته بسیار اساسى و آموزندۀ دیگرى که مارکس درست در همین دوران و پیش از انجام کار “کاپیتال” با صراحت تمام بر آن پاى میفشارد این است که “هر چه انسانها خرد سیاسى و آگاهى سیاسى افزونترى داشته باشند، اما دانش سیاسى و آگاهى آنها مشحون از یک نقد طبقاتى رادیکال و ریشه اى علیه بنیانهاى مادى و اقتصادى جامعه حاضر نباشد، فهم سرچشمه هاى واقعى استثمار و ستمکشى و مصائب جارى برایشان دشوارتر مى گردد، زیرا مدام این توهم تشدید میشود که گویا معضل و راه حل معضل در نحوۀ دستکارى این دولت و آن شکل دیگر دولت نهفته است”. این یکى از نکات اساسى مورد توجه مارکس است که سوسیال رفرمیسم در هیچ شکل و شمایلش قادر به درک آن نیست.
نقد مارکس به فلسفه هگل و ماتریالیسم فویرباخ، کاملترین، عظیم ترین و شفاف ترین دستاورد خود را در نگاه مادى و دیالکتیکى به مسأله انسان، تاریخ، جامعه و مبارزۀ طبقاتى بنمایش نهاد. مارکس موفق شد اساسى ترین گرهگاههاى تبیین واقعیت موجود و رمز و راز تغییر این واقعیت را به ملموس ترین و سرراست ترین شکلـى براى مردم کارگر دنیا و براى بشریت توضیح دهد. دیالکتیک مادى مارکس و کاربرد این نگاه دیالکتیکى در تشریح جامعه کاپیتالیستى، مبارزۀ طبقاتى و کمونیسم حلقه اساسى کاربرد فلسفه بعنوان سلاح معنوى پرولتاریا، تعرض فلسفى انسان علیه هر نوع تلقى عقلانیت از واقعیت حاضر و تبدیل سلاح معنوى مذکور به قهر مادى و نیروى عینى پیکار توده هاى کارگر براى تغییر کل هستى موجود است. درک این مهم خود بیش از هر چیز نیازمند قرار گرفتن در فضاى واقعى جدال میان راه حلهاى متعارض و متضاد طبقاتى و اجتماعى دوران ما، یا بطور جامع تر، کل تاریخ سرمایه دارى از آن روز تا روزگار ماست. برخى از محورى ترین و بنیادى ترین مباحثى که موضوع واقعى کالبدشکافى دیالکتیک مادى مارکس قرار دارد، بطور اجمال اینهاست:
- واقعیت موجود یا هستى اجتماعى مشخصِ حاضر بسیار صریح و ساده، جامعه کاپیتالیستى است. براى شناخت این واقعیت باید از تشریح سلول حیاتى آن یعنى از کالا آغاز کرد، آناتومى رابطه خرید و فروش نیروى کار تنها کلید واقعى اشراف بر تمامى اجزاء، زوایا، ساختار و دهلیزهاى این واقعیت است. قوانین، قراردادها، سازمانهاى نظم مدنى و اجتماعى، دولت و کل روبناى نظم سیاسى، در یک کلام آنچه که مراودات میان آدمها یا مراودات آنها با طبیعت را تنظیم میکند، همه و همه مکان معینى در تعیین رابطه میان هستى اجتماعى انسانها با ملزومات بازتولید و بقاى رابطه خرید و فروش نیروى کار دارند. هیچکدام از اینها وجودى مستقل و منتزع از رابطه مذکور یا شیوۀ تولید کاپیتالیستى ندارند. بر همین مبنى هر نوع دستکارى آنها در بهترین حالت دستکارى فراساختارهاى مدنى و سیاسى و اجتماعى بردگى مزدى است.
- اساس واقعیت موجود، یا همان شیوۀ تولید سرمایه دارى، بنیاد ساقط شدن جامع الاطراف انسانهاى فروشندۀ نیروى کار از هستى آزاد انسانى خویش است. مشکل کار در اینجا فقط نفس استثمار، ستمکشى، بیحقوقى و سایر اشکال سیه روزى نیست. معضل ریشه اى تر این که تعیین سرنوشت و کل هست و نیست بشر به محصول کار او یعنى به سرمایه محول میگردد. کار مرده حاکم مطلق العنان و بلامنازع در زندگى انسانها میشود، چه تولید شود و چه تولید نشود، کار اجتماعاً لازم، سهم معیشت کارگر در حاصل تولیداتش، حد و حدود یا معنى و بود و نبود آزادیهاى سیاسى و اجتماعى، چهارچوب و شکل و شیوۀ زندگى، نحوۀ اندیشیدن، داربستهاى حقوقى، معیارها و موازین اخلاقى و هر چه که مربوط به زندگى بشر است، همه و همه به قلمرو قدرت سرمایه منتقل مى گردد. بشریت تا “علـى غیرالنهایه” به حضیض بى قدرتى و ذلت سقوط مى کند. این حادثه به این معنى است که طبقه کارگر در کلیه وجوه زندگى خویش و در بند بند بیحقوقى و ستمکشى و استثمار و مصائب اجتماعى که تحمل مى کند بى چون و چرا با سرمایه مواجه است. هر نوع تلقى گسست این واقعیت ها از بن مایه تولیدى آنها اساس گسست از پیکار آگاهانه براى تغییر کل واقعیت موجود است.
- تناقض لاینحل و ذاتى این شیوۀ تولید در سرشت مادى آن یعنى در اصل جدائى کارگر از محصول کار خویش یا به بیان دیگر نفس تولید اضافه ارزش و تولید با هدف سود نهفته است. سنگ بناى وجود طبقات اجتماعى متخاصم، استثمار و ستمکشى و سقوط کامل یک طبقه از هستى آزاد انسانى همراه با عروج طبقه دیگر به مثابه طبقه مسلط و استثمار کننده و گریزناپذیرى مبارزۀ طبقاتى در یکسو و روند تمرکز سرمایه، سیر صعودى ترکیب ارگانیک و اجتناب ناپذیرى بحران سرمایه دارى در سوى دیگر همه و همه از این تضاد درونى نشأت مى گیرند. همان رابطه اى که کار کارگر را به کار لازم و اضافى یا به هزینه بازتولید نیروى کار و اضافه ارزش حاصل از پروسه کار تبدیل میکند، کلیه اشکال محرومیت و ستمکشى کارگر را بازتولید مینماید، بنیان جدائى کارگر از حاصل کارش را مستقر میسازد. تسلط محصول کار بصورت سرمایه بر طبقه کارگر را گریز ناپذیر مى نماید. پایه مادى مبارزۀ طبقاتى میان کارگر و سرمایه دار را مى گسترد. گرایش به افت نرخ سود سرمایه در همین جا ریشه دارد، بحران به مثابه حاصل مطلق شدن این گرایش از ژرفاى این رابطه نشأت میگیرد. انحطاط روزافزون نظام کاپیتالیستى و سرشکن شدن تمامى بار این انحطاط بر زندگى بشر از عوارض بقاى این رابطه است. چشم پوشى از مفصلبندیهاى ذاتى و پیوندهاى ارگانیک هر کدام اینها با جوهر وجودى سرمایه یا همان رابطه خرید و فروش نیروى کار نقطه انحراف از دیالکتیک مادى مارکس در آناتومى و شناخت هستى اجتماعى حاکم یا نظام سرمایه دارى است.
- افکار، ایده ها، باورها، فرهنگ، سنن و معیارهاى حقوقى مسلط همه و همه تبخیر شرط و شروط هستى و خودگسترى شیوۀ تولید مسلط هستند. “آگاهى هرگز نمى تواند چیزى جز هستى آگاه باشد” آگاهى طبقه حاکم آگاهى به چند و چون بقا و بازتولید این شیوۀ تولید است. پدیده اى که مطلقاً انتزاعى و مجرد نیست بلکه در برنامه ریزى تولید و نظم بازتولید سرمایه، در سازمان دادن کار و تولید سرمایه دارى و در ساختار سیاسى و اجتماعى و مدنى و قدرت دولتى سرمایه است که آفتابى و عیان مى شود. به بیان دیگر دانش طبقاتى بورژوازى همان واقعیت رویکردها، کارکردها، سیاست ها، سیاست گذاری ها و مجموعه اقداماتى است که زنجیروار و ارگانیک انجام میدهد تا واقعیت موجود را حراست و پایدار سازد. عکس این قضیه در مورد پرولتاریا صادق است. در اینجا نیز آگاهى دقیقاً همان هستى آگاه است. دانش طبقاتى براى توده هاى کارگر آگاهى به استثمار و ستمکشى خویش، آگاهى به پروسه سرمایه شدن حاصل کار و تولید خود، نقد رادیکال و ریشه اى سرمایه دارى، دانش چگونگى تغییر عینیت موجود، شناخت شفاف بدیل اجتماعى متناظر با این تغییر، شناخت مطالبات و انتظارات طبقاتى و چند و چون سازماندهى پیکار علیه کار مزدورى است. اگر شعور طبقاتى بورژوازى در پروسه بازتولید رابطه خرید و فروش نیروى کار سیماى واقعى خود را ظاهر مى سازد، آگاهى و دانش طبقاتى پرولتاریا نیز در پروسه واقعى پیکار جارى براى محو عینیت حاضر و جایگزینى آن با یک بدیل اجتماعى متضمن نابودى رابطه کار مزدورى است که خود را بنمایش مى گذارد.
- نقد کمونیستى سرمایه دارى تنها سلاح مؤثر و سرنوشت ساز پیکار پرولتاریا علیه بردگى مزدى یا علیه وضعیت موجود کار و استثمار و بیحقوقى خویش است. ترکیب این نقد مبین وحدت جامع الاطراف تئورى و پراتیک است. مباحثات پیشینه دار رابطه میان تئورى و پراتیک یا آگاهى و عمل مقولاتى از بیخ و بن متافیزیکى هستند. بحث بر سر کدام تئورى؟ کدام پراتیک؟ و نه رابطه میان این دو است. کمونیسم نقد ریشه اى سرمایه دارى است، نقدى که تنها و تنها در درون جنبش اجتماعى و طبقاتى توده هاى کارگر مى تواند مفصلبندى ماهوى تئورى و پراتیک خود را بصورت یک نیروى مادى دگرگونساز ظاهر سازد. پرولتاریاى فاقد سلاح کمونیسم یعنى تودۀ کارگر در زنجیرى که هیچ افقى براى رهائى از بردگى مزدى و فرایند سقوط از هستى آزاد خویش به نفع هستى خداگونه سرمایه در پیش روى نمى بیند. در چنین شرائطى رشته مبارزه و اعتراض کارگران حتى اگر این مبارزات و اعتراضات، قهرآمیز و معطوف به سرنگونى این یا آن رژیم سیاسى بورژوازى باشد باز هم مبین خیزش یا خیزشهائى یأس آلود براى انطباق شرائط کار و زندگى با پیش شرطهاى ارزش افزائى سرمایه است. جنبش کارگرى بدون بالیدن در مدار یک جنبش زندۀ لغو کار مزدى ، بدون اینکه نقد کمونیستى سرمایه دارى تار و پود و دستگاه گردش خون آن را تشکیل دهد، در هر حال جنبشى است که نه با سر هوشیار طبقاتى بلکه بالعکس با سر بورژوازى راه مى رود.
نکات بالا برخى دقایق اساسى تشریح مارکس از جامعه سرمایه دارى و موقعیت زندگى و مبارزۀ طبقه کارگر در درون این جامعه را تعیین مى کند. با کاوش این نکات کار تشخیص کمونیسم مارکسى طبقه کارگر از کمونیسم رایج چپ سوسیال رفرمیستى تا حدود زیادى آسان مى گردد. اگر وحدت ارگانیک تئورى و پراتیک یکى از وجوه اساسى تمایز دیالکتیک مادى مارکس از دیالکتیک متافیزیکى هگل یا ماتریالیسم تجریدى فویرباخ است پس هر نوع تلاش براى تجزیه کمونیسم به تئورى و پراتیک و سپس تفکیک آنها به اجزاء متمایز بى ربط با یکدیگر، تلاشى مخالف روایت مارکس از دیالکتیک مبارزۀ طبقاتى توده هاى کارگر است. کمونیسم در اینجا مطلقاً نوعى ایده و تئورى مجزا از روند جارى مبارزه نیست بلکه واقعیت یک جنبش طبقاتى در تمامى قلمروهاى حیات اجتماعى طبقه کارگر است. ضعف این جنبش بیان موقعیت ضعیف جنبش کارگرى بطور کلـى و سخن گفتن از وجود آن در خارج از حوزه هاى واقعى پیکار کارگران علیه سرمایه، تبدیل کمونیسم به مشتى باورهاى مکتبى است. پرولتاریا در کمونیسم سر واقعى خود را پیدا میکند، درست به همانگونه که کمونیسم مارکسى در پرولتاریا تن حقیقى خود را باز مى یابد. آنانکه این دو را از هم جدا مى سازند، بر آن می شوند تا سر واقعى طبقه کارگر را از تنش جدا سازند. وحدت تئورى و پراتیک در دیالکتیک مادى مارکس بر وحدت تمامى اشکال استثمار و بیحقوقى و ستمکشى کارگران دنیا با رابطه کار مزدبگیرى انگشت مى گذارد، وحدت دولت و ساختار مدنى و حقوقى جامعه سرمایه دارى با رابطه خرید و فروش نیروى کار را هشدار میدهد. وحدت فقر، گرسنگى، بى آموزشى، بى بهداشتى، بى مسکنى و بیخانمانى توده هاى کارگر با ملزومات بازتولید رابطه کار مزدورى را عیان مى سازد، وحدت مردسالارى، بیحقوقى زن، ستم جنسى و قومى، وحدت تمامى تبعیضات و نابرابریها، وحدت فحشاء و تن فروشى زنان، کار و زندگى کودکان در سیاهچالها یا حاشیه خیابانها، اعتیاد، فساد، آرى وحدت تمامى اینها با وجود کار مزدورى را فریاد مى زند.
وحدت تئورى و پراتیک در دیالکتیک مادى مارکس وحدت میان مبارزه علیه تمامى اشکال این بیحقوقى ها، تمامى این مظالـم، نابرابرى ها و سیه روزى ها با مبارزه علیه اساس کار مزدورى است. چیزى که ستون فقرات مانیفست کمونیست و شیرازۀ حیات انترناسیونال کارگرى اول را نیز تعیین مى نمود. جان مایه کلام در اینجا این است که کمونیسم جنبشى در درون طبقه کارگر است. جنبشى که رهائى از تمامى عرصه هاى ستمکشى، نابرابرى و بیحقوقى موجود را در گرو طرح و پیگیرى بدیل کمونیستى رفع این ستمها، تبعیضات و محرومیتها و در گرو وحدت تمامى عرصه ها و سنگرهاى مختلف پیکار طبقه کارگر در جبهه متحد مبارزه علیه اساس سرمایه دارى مى بیند. این جنبش براى کوچکترین مسائل معیشتى کارگران، کمترین رفاه اجتماعى، نازلترین میزان آزادیهاى سیاسى توده هاى کارگر حداکثر اهمیت را قائل است اما حضور خود در تمامى این میادین را با بدیل طبقاتى ویژۀ خویش پى مى گیرد. اما اگر کمونیسم و جنبش کمونیستى طبقه کارگر را اینگونه و با این روایت مارکسى درک کنیم، آنگاه این سخن که: “کارگران محروم از حقوق اولیه چگونه براى کمونیسم مبارزه کنند”؟!! این گفته که: “خوب است کارگران تشکل ضد سرمایه داری داشته باشند اما وقتى هیچ تشکلـى ندارند، باید سندیکا ساخت”!! این کلام که: “ما هم دلـمان میخواهد کارگران آب و برق رایگان داشته باشند اما اینها دعانویسى است.”!! این افاضه که: بحث جنبش لغو کار مزدى ناشى از بیگانگى نسبت به درد و رنج کارگران و مظهر پاسیفیسم روان است”!! این افاده فروشى که: گفتگو از موضوعیت کنونى کمونیسم بدفهمى رابطه تئورى و پراتیک است”!! اینکه: تبلیغ کمونیسم بعنوان یک بدیل اجتماعى کنکرت درکى راسیونالیستى است”!! و بالاخره این تصور که: “الیت حزبى نماد جنبش کمونیستى پرولتاریا و راهگشاى انقلاب سوسیالیستى کارگران است”!! همه و همه بعنوان مطالبى در تضاد با روایت مارکسى کمونیسم و در تعارض اساسى با ملزومات رشد و بلوغ و تقویت جنبش لغو کار مزدورى طبقه کارگر شناخته خواهند شد. این تئورى بافی ها و فضل فروشی ها به رغم آرایش ظاهرى متفاوتشان سر و ته یک کرباسند و ریشه و سرچشمه همه آنها نه به دیالکتیک مادى مارکس که به دیالکتیک متافیزیکى هگل آویزان است. گرسنگى کارگر دلیلـى براى تعطیل جنبش کمونیستى او علیه سرمایه دارى نیست، بالعکس این فقط جنبش کمونیستى اوست که ظرفیت پیکار طبقاتى وى علیه اساس گرسنگى را با خود حمل مى کند. این توهم آفرینى محض است که باید نان و مسکن و آزادى و بهداشت کارگر را از دموکراسى مطالبه کرد و مابقى نیازها و شرائط رشد و اعتلاى انسانى اش را به کمونیسم ارجاع داد!!! کارگرى که طریق نجات خویش از گرسنگى، درک خویش از آزادی ها و حقوق سیاسى و اجتماعى، انتظار خود از رفاه و رشد آزاد انسانى را از عمق ملاکها و معیارهاى جنبش کمونیستى خود علیه کار مزدورى استخراج یا استنتاج نکند، در عرصه ستیز با بورژوازى موجودى از همه سوى خلع سلاح است. سرنوشت جنبش کارگرى اروپاى غربى زنده ترین شاهد صحت این مدعاست. سوسیال رفرمیسم با آموزش هاى عمیقاً هگلـى و ضد مارکسى خود در کوران غوغاهاى دروغین کمونیست نمایانه و کارگر پرستانه، در یک گذار طولانى مدت تاریخى، جنبش کارگرى بین الـمللـى را بطور دهشتبارى در مقابل نظام سرمایه دارى خلع سلاح کرده است. چپ سوسیال رفرمیستى اکنون نیز در سراسر دنیا و از جمله در ایران به بدترین شکلـى این راه را ادامه میدهد، مبارزه اى که مارکس و کمونیست هاى مارکسى در نیمه دوم قرن نوزده علیه همه وجوه مقاومت بورژوازى در سنگرهاى پیوسته فلسفى و ایدئولوژیک، دیدگاه اقتصاد سیاسى و پراتیک پیکار طبقاتى با هدف هموارسازى راه پیکار کمونیستى طبقه کارگر علیه سرمایه دارى به پیش راندند امروز نیز باید با اهمیت و عمق و وسعتى به مراتب افزون تر علیه توهم آفرینى ها و راه حل پردازی هاى مختلف سوسیال بورژوائى چپ موجود دنبال گردد.
منابع:
- مارکس، کاپیتال، جلد اول، مقدمه چاپ دوم
- هگل، عقل در تاریخ
- مارکس ایدئولوژى آلـمانى
- مارکس، نقد فلسفه حقوق هگل
- لنین، یادداشتهائى در بارۀ دیالکتیک
- مارکس، دستنوشته هاى اقتصادى و سیاسى
- آلتوسر، لنین و فلسفه
- بابک احمدى، مارکس و سیاست مدرن
- پلخانف، نظر مونیستى تاریخ
ناصر پایدار
مای 2003