عاطفه رنگریز فعال جنبش کارگری از درون سیاهچالهای مرگ رژیم درنده اسلامی سرمایه داری با نوشتن مطلبی به توصیف وضع شکنجه گاه قرچک پرداخت. این کوره آدم سوزی سرمایه را به قطار ایستاده مرگ تشبیه کرد، تشریح نمود و دور از چشم عمله و اکره کشتار رژیم برای توده های کارگر زندانی جهنم سراسری سرمایه داری فرستاد. مدتی بعد کارگری دیگر، با خواندن نوشته وی یاد روزهائی می افتد که سال بعد از سال را در سیاهچال ها و شکنجه گاههای دیگر سرمایه، در زیر سیطره همین رژیم اختاپوسی سرمایه داری، به گونه ای دهشتناک تر طی می کردند. او به تذکر این نکته می پردازد که قطار مورد توصیف همزنجیرش نه متوقف است، نه یک ایستگاه دارد، نه تازگی راه افتاده است و نه آنچه در قرچک دیده است بدترین آنها بوده است. از گذشته های دور تاریخ که بگذریم سراسر دنیای سرمایه داری آکنده از شبکه های در هم تنیده همین قطار مرگ است و صد البته هر چه جنبش کارگری مقهورتر و زمینگیرتر باشد، وحشت و دهشت مستولی در این قطارها افزونتر، سهمگین تر، رعب انگیزتر است. هر دو نوشته پیوست این یاداشت هستند.اول: نوشته عاطفه رنگریز“آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟ آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟ آیا میشود در سالن پنج اندرزگاه یک قرچک نوشت؟ بعید میدانم! به قولی قرچک نام مستعار جهنم است.حال که دارم مینویسم بر تخت طبقه سومی نشستهام که پاهایم رنده رنده شد از بس که بالا رفتهام «از نردبانی که ارتفاع حقیری دارد.» تختی که به رفیقم میگویم بیا برویم توی قبرهایمان و تختی که زیر پاهایمان یک باکس و یک ساک است. و ما از بس که جا برای نشستن نداریم در کابینمان، خودمان را به اینجا میکشانیم. آیا میشود نوشت؟ بعید میدانم. در اینجا ده بند است و هر بند به طور تقریبی ۱۲۰ تا ۱۵۰ نفر جمعیت دارد. به جز بند مادران یا بندی که سرنوشت کودکانش از همان ابتدا محکوم به شکست است. کودکانی که نه شب را میبینند، و نه پدر را، و نه بیرون را، و نه پارک ملی را و نه چیزهای ملی شده را! و اما میبینند درهای بسته و قفلهای بسیاری را ، و آیا کودکان اینجا خواب ستارهی قرمز را میبینند؟!در بندِ پنج، یازده کابین است و در هر کابین چهار تخت سهطبقهای که دوازده نفر در آن سوار قطار مرگ شدهاند و در مسیر برزخی به انتظار یک ابلاغیه، اعزام و یا انتقال هستند تا شاید دمی پیاده شوند و درها برایشان گشوده شود. من سوار بر یکی از این واگنها (کابینهای قطار ایستادهی مرگ و تعلیقی) پیش به سوی ناکجاآباد تلاش دارم که بنویسم اما بعید میدانم که واژههایم بتوانند مسافران اینجا را دیدنی کنند. زیرا بیرون مرده است و «هیچکس به قطار ایستادهی مرگ نگاه نمیکند. »واگنها توسط دو دیوار که یکونیم متر از سقف فاصله دارند، محاصره شده است و حدود هشت متر جا برای خوردن و آشامیدن و زیستن. یعنی در همین هشت متر دوازده نفر با باروبندیلشان باید خود را در آنجا جا بدهند. این مسافرانِ به قصد ناکجاآباد و باروبندیلی که ظروف پلاستیکی و بشقابهای ملامین و انواع و اقسام کنسروها و نگهدارندهها و لباسهای بوتیک اینجاست که سهلاپهنا حساب میشود.آیا درست است که دهان بگشایم و از مسافران اینجا بگویم؟ و نورهای مداوم مهتابیها که چشمهایمان را میزند و صداهایی که گوشهایمان را کر میکند: پِیجهای مداوم، تهدیدها، هشدارها و شمارههای آماری که صبح و عصر، ما را از هواخوری به بند میکشاند. زمان ناهار که فرا میرسد بوی برنج سویا بلند میشود و باید با یک ظرف در صف بایستی و بعدْ شستن و… . اینجا شستن ظروف و لباسها از اعمال شاقه به شمار میآید و از همین رو کارگرهایی هستند که به بهای ناچیزی گردن به این اعمال مینهند. آب شور این بیایان نیز مدام دریغ میشود از برزخیان اینجا. و حمام اینجا مرا میبرد به عصر اتاقهای گاز.آیا میتوانم بنویسم؟ بعید میدانم. مسافران از هجمهی زیادشان درهم میلولند و با پرینتشان هل دادهشدهاند به این قطار و من در این قطار ایستادهی مرگ، زمان را از یاد بردهام. و گویی ساعت یکبار نواخت و در بند باز شد و دیگر ایستاد و ایستاد. و ساعت مدام دهنکجی میکند بر ما! و راستی اینجا ممنوع است دوتا شدن، سه تا شدن، بیشمار شدن. بیشتر مسافران باید خود را به کارگاههای اشتغال (کار اجباری) بسپارند که زمانِ ایستاده بر دوششان را فراموش کنند تا بتوانند بیست دقیقه زمان بخرند که به بیرون وصل شوند و حرکت رخ دهد و در پایان فقط میتوانم بگویم «من راز فصلها را میدانم و حرف لحظهها را میفهمم. نجات دهنده در گور خفته است».عاطفه رنگریز/زندان قرچک ورامین/تیرماه ۱۳۹۸دوم: نوشته رفیق کارگر زندانی دهه شصت سلام؛ نوشتهی خانم عاطفه رنگریز را خواندم.اما دلم برای خودم و رفقا و هم بندیهای سال شصتم در زندان قزلحصار و بندهای تنبیهی و در بسته سوخت. ما رو وقتی بردن و از گوهردشت به قزل، بردند بند ۶ مجرد واحد یک. ۳۷۸ نفر در ۱۲ سلول ۲ متری. هر سلول دارای یک تخت سه طبقه سربازی با تمام خرت و پرتهامون. لنگهامونو بهم بستیم و از پنجره سلول رو به هواخوری که گل گرفته شده بود بستیم به در سلول که همیشه بسته بود.( سلولهای در بسته برای ۳ سال) و یازده نفر روی تخت طبقه ۳ کنار هم نشستند و دستهاشونو تو هم حلقه کردند تا کمتر جا بگیرند و پاهاشونو روی طنابی که از لنگ درست کرده بودیم گذاشتند و روی تخت طبقه دوم ۹ نفر جمباتمه زدند و با حلقه پارچهای که به رسم بلوچها از لنگمون درست کرده بودیم و مینداختیم دور خودمون تا پاهامونو جمع کنه تو شکممون تا کمتر جا بگبریم و بتونیم بیطاقتی عضلههای بدنمون رو تحمل کنیم و ۱۸ نفر زیر تخت طبقه دوم روی گلیمی که از شدت کثیف بودن به انواع بیماریهای عفونی آلوده بود عین طبقه دوم با کمک لنگهایی که بدور بدنمون گره زده بودیم مینشستیم. درهای سلول همیشه بسته بود و هوا جریان نداشت و بچههای طبقه سوم بعد از مدتی از شدت کم هوایی بیحال و بیهوش میشدند و باید جاهایمان رو عوض میکردیم تااونها از بیهوایی نمیرند. ۲۴ ساعت در شبانه روز و برای ۳ سال. در عوض پنجره سلولهای روبرویی که به زباله دانی زندان باز میشد پنجرهاش نه شیشه داشت و نه توری. باز بود و انواع حشرات از آنجا وارد محیط سلولها میشدند و شبها همونجوری توی سلول میخوابیدیم. وقتی صبحها بیدار میشدیم دهانهایمان پر از مکس مرده بود که وقتی خوابمون برده بود وارد دهانمون شده بودند.۴ ماه اول توی قوطیهای زنگ زده کنسروها و کمپوتهایی که از زباله دانی جمع کرده بودند و بههر کدام از ما یکی داده بودند غذا میخوردیم. ادرار میکردیم و آب میخوردیم. ادرار میکردیم چون شبانه روزی سه بار هر بار برای ۱۵ دقیقه ما رو به دستشویی بند میبردند که یک تونل ۱.۵ متری در ۳ متری با سه کاسه توالت زمینی و دو عدد سطل خالی حلبی برای شستشو و شستن رختمامون اونجا بود و در رو از پشت میبستند و ما ۳۸ نفر باید ظرف ۱۵ دقیقه همه کارهای بهداشتی خودمونو انجام میدادیم و بعد در دستشویی رو باز میکردند و ما رو تا رفتن نفر آخر به درون سلول و بسته شدن در اون میزدند. غذا خوردن و خواب و نماز باید همونجا انجام میشد. آزار و اذیت توابها در طول شبانه روز جای خودش رو داشت.شب که میشد توابها و پاسدارها میاومدند و وسط راهرو بند میایستادند و میگفتند اونهایی که اول اسم فامیلشون الف هست بیان بیرون وسط راهرو بنشینند و این کار با حروف الفبا اونقدر تکرار میشد تا تمام طول راهرو دو ردیفه پر میشد و بعد درهای سلولها رو میبستند و شروع میکردند به نوحه خوندن با این ترجیع بند که( هر که باشد بر خمینی بد گمان* حق ندارد زنده ماند در جهان) و بعد بجای این که به سینههای خودشون بزنن میزدنن توی سر ماها ه وسط بند نشسته بودیم و این کار رو اونقدر ادامه میدادند تا همه غش میکردند و بعد شزوع میکردند خلط گلویشان رو روی ما پرتاب کردن و اگر کسی نگاهشان میکرد یا با دست این اخلاط را از روی صورتش پاک میکرد میکشیدندش بیرون و با چوب تی و کابل اونقدر میزدندش تا غرق خون و بیهوش میشد . تا اینجا نیمه شب شده بود….چندت کنم حکایت….. شرح اینقدر کفایت؟؟ این داستان چند ساعت از این سه سال بود. و من الان از شدت ناراحتی و ضربان قلب که بیمار است دیگر توان نوشتن و ادامه دادن و نوشتن از سرپا نگهداشتنهای ۷۲ ساعت و آویزان کردن از درهای آهنی میان بند و کتک زدنهای دست حمعی و تونلهای سرخپوستی و سوراخ کردن لاله گوش با مالیدن سنگریزهها و شمع آجین کردن از پا وقتی زندانی رو به میلههای وسط بند میبستند و تجاوز … کابل زدنها و وحشت افرینیهای نیمه شبی از طریق ردیف کردن برای شناسایی از طرف توابهایی که کلاههای کوکلوسکلان بر سر میگذاشتند و با باز جوها به سراغمان میآمدند و صدای ضجههای دختران مرتد که هر شب پشت در بند ما کابل میخوردند تا توبه کنند و دوباره مسلمان شوند و نماز بخوانند و ……حالا خانم رنگریز به من بگه که جهنم کجا بوده؟ اما هیچکس از ما محکومین سالهای ۶۰ یادی نکرد. از رنجها و شکنجههای غیر انسانی که بما روا شد و ما فراموش شدیم و آن جنایتها هم که با نظارت امثال رییسی اتفاق میافتاد فراموش شد و نتیجه بیتفاوتی به رنجهای ما شد جهنم خانم گلریز.برایش متاسفم و آرزو میکنم هر چه زود تر همه مردم ایران و زندانیها نجات پیدا کنند. کاش این نوشته مرا هم در صفحه خودتان بگذارید.
کارگر زندانی دهه شصت خورشیدی